سه،پنج،دو
سه،پنج،دو

سه،پنج،دو

داستانی برای تو...

کوتاه اما عمیق همچون اقیانوس



پسر بچه ای بسیار زیاد عصبانی می شد ؛ روزی پدرش یک جعبه میخ به او داد و گفت :هر بار که عصبانی شدی

یک میخ به دیوار بکوب . پسرک روز اول 38 میخ به دیوار کوبید ، او هر روز سعی می کرد با کنترل خشــم خود میخ 

های کمتری به دیوار بکوبد ، سرانجام روزی رسید که او دیگر عصبانی نمی شد . او این موضوع را به پدر گفت

و پدر هم به او گفت : حالا بهتر است میخ هارا بیرون بیاوری . پسر بچه میخ هارا از دیوار بیرون آورد ، سپس

پدر دست پسر را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت "پسرم ، تو خیلی خوب عمل کردی،ولی به سوراخ های دیوار

نگاه کن .وقتی عصبانی هستی ،حرف هایی میزنی یا کار هایی می کنی که اثر آن ها مثل این سوراخ های روی

دیوار ،‌ باقی می ماند ...